ديدن تازه خطان شاهد بالغ نظري است
واله آيه رحمت نشدن بي بصري است
بر خود از خجلت آن موي ميان مي پيچد
مور هر چند که مشهور به نازک کمري است
ناله من چه کند با تو که شور محشر
کوه تمکين ترا قهقهه کبک دري است
چون دل از دامن صحراي جنون بردارم؟
من که هر موج سرابم به نظر بال پري است
بر دل من که زبي همنفسي غنچه شده است
نفس سوخته عشق نسيم سحري است
همچو خورشيد به يک چشم جهان را ديدن
نيست از نقص بصيرت که ز روشن گهري است
از بصيرت نبود خرج تماشا گشتن
چشم پوشيدن از اوضاع جهان ديده وري است
ساده لوحان حريصش به گره مي بندند
گر چه چون ريگ روان خرده جانها سفري است
هر کمالي است در اينجا به زوال آبستن
تيغ خود را چو سپر کرد مه نو سپري است
نيست ممکن که نلرزد ز شکستن بر خويش
شيشه هر چند که در کارگه شيشه گري است
اين که از شهپر طاوس مگس ران سازند
در زمين سيه هند، گل جلوه گري است
صائب از داغ غريبي به وطن مي سوزد
همچو يعقوب مقيمي که عزيزش سفري است