فلک پير بسي مرگ جوانان ديده است
اين کمان پشت سر تير فراوان ديده است
هر که در بزم مي آن چهره خندان ديده است
در دل آتش سوزنده گلستان ديده است
لاله زاري شده از داغ، دل پر خونش
تا لب لعل ترا کان بدخشان ديده است
بخت خوابيده ز اقبال تو گردد بيدار
صبح در خواب کي آن چهره خندان ديده است؟
در برآوردن خط، حسن شتابي دارد
تا چه کوتاهي ازان زلف پريشان ديده است؟
موي جوهر به تن آينه از غيرت خاست
تا که گستاخ دگر چهره جانان ديده است؟
چه کند موجه شمشير تغافل با ما؟
لنگر طاقت ما کشتي طوفان ديده است
به دو صد چشم نبينند نظرپردازان
آنچه آيينه به يک ديده حيران ديده است
شکوه از وضع جهان کار تنک ظرفان است
ديده ما پر ازين خاب پريشان ديده است
اي جوان پر به زبردستي خود غره مشو
پل ما پشت سر سيل فراوان ديده است
نيست از گرمي خورشيد قيامت باکش
هر که صائب جگرش داغ عزيزان ديده است