دل من تيره ز بسياري گفتار شده است
زين پريشان نفس آيينه من تار شده است
چون سيه روي نباشم، که ز بيمغزي ها
مد عمرم چو قلم صرف به گفتار شده است
همچو رهزن به دلش ديدن منزل بارست
هر که را درد طلب قافله سالار شده است
هست آگاه ز محرومي من از ديدار
طفل شوخي که تهيدست ز گلزار شده است
مي گدازد چو مه چارده از ديده شور
ساغر هر که درين ميکده سرشار شده است
نيست از دوزخم انديشه که از شرم گناه
هر سر مو به تنم ابر گهربار شده است
چون سپندست سويدا به دلم بي آرام
خال تا گوشه نشين دهن يار شده است
تن به تسليم و رضا ده که ازين خوش نفسان
خار در پيرهن من گل بي خار شده است
صائب از سنگ ملامت گله اي نيست مرا
کبک من مست ازين دامن کهسار شده است