موج خط حلقه بر آن عارض گلگون زده است
جوهر از آينه حسن تو بيرون زده است
خط مشکين تو بسيار به خود پيچيده است
تا بر آن عارض گلرنگ شبيخون زده است
بي نيازست ز خلق آن که رسيده است به حق
فارغ از لفظ بود هر که به مضمون زده است
داغم از لاله که از صبح ازل کاسه خويش
از دل خاک برآورده و در خون زده است
پرده چشم غزال است سيه خانه او
آن پريزاد که راه دل مجنون زده است
موج درياي ملال است مه عيد فلک
پي اين نعل مگيريد که وارون زده است
تا قيامت دهد از سلطنت مجنون ياد
سکه داغ که بر لاله هامون زده است
عزت داغ جنون دار که فرمانده عقل
بوسه از دور بر اين مهر همايون زده است
مي شمارند کنون بيخبران باد سموم
از جگر هر نفس گرم که مجنون زده است
نيست در وادي مجنون اثر از نقش سراب
موج بيتابي عشق است که بيرون زده است
نيست يک جلوه کم از شاهد معني صائب
که ره فاخته يک مصرع موزون زده است