از شکر خنده ات آتش به جهان افتاده است
اين چه شورست که در عالم جان افتاده است؟
نيست در جاذبه عشق مرا کوتاهي
پله ناز تو بسيار گران افتاده است
گر چه از ناز مقيم است به يک جا دايم
همه جا سايه آن سرو روان افتاده است
نيست ممکن که چکيدن نرود از يادش
عرق از بس که به رويت نگران افتاده است
فيض خورشيد جهانتاب ز بس عام شده است
ذره از هستي ناقص به گمان افتاده است
طاق ابروي تو در حلقه آهو چشمان
سست عهدست ولي سخت کمان افتاده است
درنيايد به بغل خرمنش از بسياري
گر چه شکر لب من مور ميان افتاده است
با لب تشنه ز کوثر به تغافل گذرد
هر که را آتش روي تو به جان افتاده است
غنچه منشين، گره خاطر ايام مشو
دو سه روزي که هوا بال فشان افتاده است
غفلت پيريم از عهد جواني پيش است
خواب ايام بهارم به خزان افتاده است
از لبش جاي سخن عقد گهر مي ريزد
هر که صائب چو صدف پاک دهان افتاده است