هر طرف روي نهي باده جان ريخته است
اين چه فيض است که در دير مغان ريخته است
هر کجا فاخته اي هست درين سبز چمن
بال در جستن آن سرو روان ريخته است
سهل مشمار عدو را که مکرر در رزم
دهن تيغ من از آب روان ريخته است
نخل شمع است خزان ديده و از يکرنگي
بال پروانه چو اوراق خزان ريخته است
در بيابان طلب راهبري حاجت نيست
گوهر آبله چون ريگ روان ريخته است
غم خود خور تو که در کلبه ما بي برگان
برگ عيش است که چون برگ خزان ريخته است
نگرانم که چسان پاي گذارم به زمين
بس که هر سو دل و چشم نگران ريخته است
هيچ جا نيست که در خاک نباشد تيغي
بس که بر روي زمين تيغ زبان ريخته است
چون به دامن نکشم پاي، که در دامن خاک
هر جا پاي نهي شيره جان ريخته است
تا تو شيرازه اش از طول امل مي سازي
دفتر عمر چو اوراق خزان ريخته است
صفحه خاک سراسر شکرستان شده است
کلک صائب شکر از بس ز بيان ريخته است