آن که در جام خضر آب بقا ريخته است
به لب تشنه ما زهر فنا ريخته است
ما نه امروز کبابيم، که معمار ازل
رنگ افلاک ز خاکستر ما ريخته است
طفلي و سنگ و گهر در نظرت يکسان است
تو چه داني که درين خاک چها ريخته است!
نيست پرواز به بال دگران شيوه من
ورنه در سايه من بال هما ريخته است
خاک را دست به افسردن اين آتش نيست
خون عشاق عيان است کجا ريخته است
ما نه آنيم که بر برگ بلرزيم چو بيد
بارها دامن گل از کف ما ريخته است
صائب از چشمه آيينه کجا گيرد آب؟
آن که در شوره زمين آب بقا ريخته است