که به سيب ذقنش چشم هوس دوخته است؟
که سهيل (از) عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکده دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال وپر خود در داميم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
ترتيب کرد مرا عشق و به جايي نرسيد
ابر نيسان چه کند، دانه ما سوخته است
خنده صبح به فانوس تجلي دارد
تا ز شمع رخت آيينه برافروخته است
در زبان آوري خانه ما حرفي نيست
نه چو طوطي سخن از آينه آموخته است
بوسه اي گر نربوده است ز ياقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانه همسايه به همسايه فتد
صائب از پهلوي دل درد و غم اندوخته است