نه همين مشک مرا خون جگر ساخته است
عشق بسيار ازين عيب هنر ساخته است
در ته سنگ ملامت، دل خوش مشرب ما
کبک مستي است که با کوه و کمر ساخته است
مطلبي نيست کز آن بحر کرم نتوان يافت
صدف از ساده دليها به گهر ساخته است
کشتي از بحر گهر خيز به خشکي بسته است
طوطيي کز لب لعلش به شکر ساخته است
دامن شب مده از دست که اين بحر گهر
نفس سوخته را عنبر تر ساخته است
مي تواند ز بناگوش بتان گلها چيد
هر که چون زلف ز هر حلقه نظر ساخته است
کيميايي است قناعت که به شيرين کاري
خاک را در دهن مور شکر ساخته است
يک نظر با رخ آن دلبر نوخط چه کند؟
که ز هر حلقه خط، روي دگر ساخته است
رفته آرام و قرار از رگ جانها، تا زلف
دست خود حلقه بر آن موي کمر ساخته است
نيست پيکان تو از سينه صائب دلگير
با لب خشک صدف، آب گهر ساخته است