هر قدم سست کي از وادي ما آگاه است؟
دم شمشير فنا جاده اين راه است
لب بي آه به ماتمکده گردون نيست
اين نه خط است به دور لب ساغر، آه است
گر چه ظاهر به سر زلف نمي پردازد
از پريشاني من موي به موي آگاه است
در ره عشق کسي را خبر از منزل نيست
خضر اين باديه چون ريگ روان گمراه است
خست چرخ که صد جامه اطلس دارد
تا به حدي است که پيراهن يوسف چاه است
صائب امروز تويي ز اهل سخن قدرشناس
که به غير از تو ز مقدار سخن آگاه است؟
صائب از قافله عشق مدد مي طلبد
يوسف طبع که عمري است اسير چاه است