هر که دارد نظري واله زيبايي توست
حلقه دام تو از چشم تماشايي توست
نيست هر چند در اين سرو قدان کوتاهي
علم اين صف آراسته رعنايي توست
اين که هر طايفه اي قبله خاصي دارند
نيست بيجا، سببش جلوه هر جايي توست
مد احسان محيط تو رسا افتاده است
لاف يکتايي هر قطره ز يکتايي توست
گر چه در حجله نازست رخت پرده نشين
شور هر انجمن از انجمن آرايي توست
کيست بي پرده به خورشيد نظر باز کند؟
چشم پوشيده ما حجت پيدايي توست
زلف چون سرکشي از شانه تواند کردن؟
نبض جان همه در پنجه گيرايي توست
موج بي جنبش دريا ره خوابيده بود
هر که را درد طلب هست ز جويايي توست
آب حيوان که سکندر ز تمنايش سوخت
در سيه خانه مغزي است که سودايي توست
از لطافت نتوان يافت کجا مي باشي
جاي رحم است بر آن کس که تماشايي توست
روزن از مهر جهانتاب بصيرت دارد
نور آگاهي ما پرتو بينايي توست
کيست صائب که به توحيد تو گويا گردد؟
قوت بازوي کلکش ز توانايي توست