چشم پر خون، صدف گوهر يکدانه اوست
دل هر کس که شود زير و زبر خانه اوست
ليلي وحشي ما را نبود خلوت خاص
روز هر کس که سيه گشت، سيه خانه اوست
هر دل خسته که خون مي چکد از فريادش
مي توان يافت که ناقوس صنمخانه اوست
بر لب هر که بود مهر خموشي جاويد
بوسه زن از سر اخلاص، که پيمانه اوست
اين پريشان سفراني که درين باديه اند
همه را روي توجه به در خانه اوست
حرف آن سلسله زلف، مسلسل بادا!
که شب هستي ما زنده به افسانه اوست
آن که سجاده اش از سينه بي کينه ماست
دل صد پاره ما سبحه صد دانه اوست
هر چراغي نکند ديده ما را روشن
ما و آن شمع که نه دايره و پروانه اوست
هيچ کس گرد دل ما نتواند گرديد
کاين شکاري است که در پنجه شيرانه اوست
دام او مي کند آزاد ز غم ها دل را
سير چشمي ز دو عالم، اثر دانه اوست
اين کهن قصر که پشت سر طوفان ديده است
بي قرار از اثر جلوه مستانه اوست
چاره دردسر هستي ناقص صائب
گر ز من مي شنوي، صندل بتخانه اوست
آشنايي که ز من دور نگردد صائب
در خرابات جهان معني بيگانه اوست