عقل نخلي است خزان ديده که ماتم با اوست
عشق سروي است که سرسبزي عالم با اوست
هر که در معرکه با جوهر ذاتي چون تيغ
روزگارش به خموشي گذرد، دم با اوست
عاصيي را که سروکار به دوزخ باشد
در بهشت است، اگر ديده پر نم با اوست
دل سودازده را وصل نياورد به حال
چه کند عيد به آن کس که محرم با اوست؟
دل هر کس که در آن زلف پريشان آويخت
مي توان گفت که سررشته عالم با اوست
هر که زد مهر خموشي به لب چون و چرا
گر چه مورست درين دايره خاتم با اوست
نمک عشق به بي درد رام است حرام
جاي رحم است بر آن زخم که مرهم با اوست
با غم عشق غم عالم فاني هيچ است
غم عالم نخورد هر که همين غم با اوست
هر که چون سوزن عريان مژه بر هم نزند
مي توان يافت که سررشته عالم با اوست
صيقل آينه حسن بود ديده پاک
روي گل تازه ازان است که شبنم با اوست
هر که صائب ز بد خويش پشيمان نشود
تخم ديوست اگر صورت آدم با اوست
هر که صائب نکشد در دل خود آتش حرص
گر چه در باغ بهشت است جهنم با اوست