خلوت فکر، پريخانه خاموشان است
گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است
گوش امن و دم آسوده و آرامش جان
جمع در بزم حکيمانه خاموشان است
بادپيماي سخن خاک ندارد در دست
گنج در گوشه ويرانه خاموشان است
مطلب نور بصيرت ز پريشان سخنان
کاين چراغي است که در خانه خاموشان است
باده اي خاص بود هر قدحي را اينجا
دل روشن مي پيمانه خاموشان است
صدف از راز دل بحر خبرها دارد
مخزن راز، نهانخانه خاموشان است
گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش
حرف يک سوخته پروانه خاموشان است
نور فيضي که دو عالم به چراغش جويند
همه شب شمع سيه خانه خاموشان است
خواب در پرده چشمش نمک سوده شود
هر که را گوش به افسانه خاموشان است
راز پوشيده نه کوزه سربسته چرخ
در لب خامش پيمانه خاموشان است
صورتي را که توان داد به معني ترجيح
نقش ديوار صنمخانه خاموشان است
نيست بر مهره گل ديده بالغ نظران
از نفس سبحه صد دانه خاموشان است
به گريبان تأمل سر خود دزديدن
صدف گوهر يکدانه خاموشان است
اگر آن مخزن اسرار کليدي دارد
بي سخن، قفل در خانه خاموشان است
بال طوطي که به اقبال سخن سبز شده است
يکقلم سبزه بيگانه خاموشان است
مي نابي که ندارد رگ خامي صائب
فرش در گوشه ميخانه خاموشان است