دل پر داغ گلستان سحرخيزان است
نفس سوخته ريحان سحرخيزان است
آه سردي که برآرند شب از سينه گرم
شمع کافور شبستان سحرخيزان است
ديده از مايده روي زمين دوخته اند
خون دل، نعمت الوان سحرخيزان است
سبز چون خضر ز چشم گهرافشان خودند
چشم تر چشمه حيوان سحرخيزان است
شب تاريک که در چشم جهان ميل کشد
سرمه ديده حيران سحرخيزان است
آفتابي که بود ايمن از آسيب زوال
فرش در کلبه ويران سحرخيزان است
چمن سبز فلک با همه گلهاي نجوم
تازه از ديده گريان سحرخيزان است
گوي زرين مه و مهر درين سبز چمن
روز و شب در خم چوگان سحرخيزان است
آفتابي که بود چشم و چراغ عالم
خجل از چهره تابان سحرخيزان است
چشم دولت که به بيدار دلي مشهور است
نسخه خواب پريشان سحرخيزان است
خيمه بيرون ز سراپرده سکان زده اند
آسمان مرکز دوران سحرخيزان است
دل پر آبله و ديده پر قطره اشک
صدف گوهر غلطان سحرخيزان است
خط کشيدن به دو عالم ز خداجوييها
مد بسم الله ديوان سحرخيزان است
گوشه دل که بود تنگتر از ديده مور
عرصه ملک سليمان سحرخيزان است
ليلة القدر جهان دارد اگر صبحدمي
چهره تازه خندان سحرخيزان است
هر چراغي که کند خيره نظر را نورش
روشن از سينه سوزان سحرخيزان است
حاصل هر دو جهان را به فقيري دادن
ريزش سهلي از احسان سحرخيزان است
آبشان گر چه بود خون جگر، نان لب خشک
عالمي ريزه خور خوان سحرخيزان است
مشو از اس دل نازک ايشان غافل
که اثر گوش به افغان سحرخيزان است
خامش از شکوه چرخند که همچون خاتم
گردش چرخ به فرمان سحرخيزان است
نيست ممکن که گذارند به بستر پهلو
شوق تا سلسله جنبان سحرخيزان است
چه عجب گر به دعايي دل شب ياد کنند
صائب از حلقه بگوشان سحرخيزان است