گر چه رويش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را مي نگرم در رخ او حيران است
مي توان خواند ز پشت لب او بي گفتار
سخني چند که در زير لبش پنهان است
حسن او پا به رکاب از خط مشکين شد و باز
فتنه مشغول صف آرايي آن مژگان است
دل عاشق شود از پرده ناموس سياه
اين چراغي است که مرگش به ته دامان است
چرخ يک حلقه چشم است و زمين مردمکش
دو جهان زيروزبر چون دو صف مژگان است
شاهدي نيست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تيره ما آينه ها پنهان است
ريشه نخل کهنسال فزون مي باشد
حرص با طول امل لازمه پيران است
صائب از ديدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است