گرد مشکل ما خوني صد دندان است
مهره عقل درين دايره سرگردان است
سر بي داغ، نگين خانه بي ياقوت است
دل بي آه، سفالي است که بي ريحان است
بيد را بي ثمري پاس شکستن دارد
زان سر دار بلندست که بي سامان است
هر کسي دست ارادت به رکابي زده است
سر سودازدگان در قدم چوگان است
چون نخندد سر منصور چو گل بر سر دار؟
عيش فرش است در آن خانه که بي دربان است
گرد کلفت نفشاند از دل موري يک بار
زين چه حاصل که سراپاي فلک دامان است؟
حلقه شد قامت مجنون ز گرانباري فکر
خط ديواني زنجير چه مشکل خوان است!
سبز از آبله دست شود تخم اميد
مايه ابر بهاران ز کف دهقان است
ديده حرص ترا بال پريده نشکست
اين همه نعمت الوان که بر اين نه خوان است
بيخودي برد به جولانگه مقصود مرا
اي خوش آن خواب که مفتاح در زندان است
(جسم زاري است که با آه به هم پيچيده است
گردبادي که درين باديه سرگردان است)
(دل رم کرده ما را به تغافل مسپار
که سبکسيرتر از سنگ کف طفلان است)
هر که بر عيب کسان پرده نپوشد صائب
هست صد جامه اگر بر بدنش، عريان است