دل ز خال لب منظور گرفتن ستم است
دانه را از دهن مور گرفتن ستم است
خون خود ما به دو چشم تو نموديم حلال
باده از مردم مخمور گرفتن ستم است
سخن تنگدلان را نبود پا و سري
خرده بر غنچه مستور گرفتن ستم است
در تنوري چه نفس راست نمايد طوفان؟
سر اين باده پر زور گرفتن ستم است
شور باشد نمک محفل ما باده کشان
بر جراحت ره ناسور گرفتن ستم است
به قدح دست مکن پيش خم باده دراز
تا بود مهر، ز مه نور گرفتن ستم است
عشق در عقل تهي مغز عبث پيچيده است
پنجه با مردم بي زور گرفتن ستم است
گر چه ظرف سخن حق نبود مردم را
دهن جرأت منصور گرفتن ستم است
در چنين وقت که از دست تو مي ريزد آب
دست بر آتشم از دور گرفتن ستم است
دزد را دار کند راست، ترحم مکنيد
که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است
زخم در کان نمک کهنه نگردد صائب
دل ازين عالم پر شور گرفتن ستم است