سبزي نه فلک از چشم گهربار دل است
آب اين مزرعه از ديده بيدار دل است
يوسفي را که نديده است زليخا در خواب
يکي از جلوه گران سر بازار دل است
نفس سرد، نسيم جگر سوخته است
داغ جانسوز، چراغ سر بيمار دل است
آب حيوان که سکندر ز تمنايش سوخت
شبنم سوخته گلشن بي خار دل است
از خموشي لب اظهار به هم چسبيدن
حجت ناطق شيريني گفتار دل است
بي ملامت نشود آينه دل روشن
زخم شمشير زبان صيقل زنگار دل است
بي قدم گرد سراپاي جهان گرديدن
کار هر بي سر و پايي نبود، کار دل است
بحر در ساغر گرداب نگنجد هرگز
گوش افلاک کجا در خور اسرار دل است؟
نقطه از گردش پرگار خبر مي بخشد
چشم حيرت زدگان شاهد رفتار دل است
پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بينش چشم من از ديده بيدار دل است
غنچه تا کرد دهن باز، در آتش افتاد
نفس خوش نزند هر که گرفتار دل است
ما به اميد خطر باديه پيما شده ايم
آه اگر نشکند اين شيشه که در بار دل است
صائب اين ناله زاري که صنوبر دارد
از نسيم سحري نيست، که از بار دل است