عشق را از دل سودازده ما ننگ است
اين پلنگي که با سايه خود در جنگ است
خاطر ساده دلان نقش جهان نپذيرد
شيشه صد ميکده گر صرف کند بيرنگ است
چرخ را ناله من بر سر کار آورده است
از دم گرم من اين دايره سير آهنگ است
چون گره بر لب گفتار چو مرکز نزنم؟
عرصه دايره خلق عزيزان تنگ است
سبزي بخت، عبث جلوه فروشي نکند
که بر آيينه ما شهپر طوطي زنگ است
آفتابش به لب بام زوال استاده است
هر که چون شبنم گل، بسته آب و رنگ است
دل بي عشق خطر از دم عيسي دارد
شيشه چون شد تهي از باده، نفس هم سنگ است
سخن تلخ کند نرخ، دل دشمن را
سرکه تند علاج دل سخت سنگ است
چشم بر اطلس افلاک ندارد صائب
کاين قبايي که بر قامت همت تنگ است