از دل خونشده ام چهره جانان داغ است
از کباب تر من آتش سوزان داغ است
الف از برق کشد بهر چه بر سينه خويش؟
گر نه از چشم ترم ابر بهاران داغ است
جگر سوخته را تيغ بود آب حيات
سر سودازده را چتر سليمان داغ است
مرهم داغ من تشنه جگر زخم بود
بخيه زخم من بي سر و سامان داغ است
لب خنداني اگر هست به عالم، زخم است
گل بي خاري اگر هست به دوران، داغ است
چون سمندر بود اخگر گل بي خار مرا
از جگرداري من آتش سوزان داغ است
نيست چون لاله ز خونين جگري رنگ ترا
ورنه شيرازه اوراق پريشان داغ است
چتر خورشيد قيامت بودش سايه بيد
دل هر سوخته جاني که ز هجران داغ است
کلف چهره ماه است دليل روشن
کز طمع، قسمت دلهاي پريشان داغ است
چون سياهي نرود از سر داغش هرگز؟
گر نه از لعل لبش چشمه حيوان داغ است
به چه تقريب ز فانوس حصاري شده است؟
گر نه از چهره او شمع فروزان داغ است
مي توان يافتن از ريختن رنگ سهيل
که زر نگيني آن سيب زنخدان داغ است
دل خونگرم من از دوري آن تير خدنگ
چون کريمي است که از رفتن مهمان داغ است
آتش خشم فرو خور، که سراپاي پلنگ
از برون دادن اين آتش پنهان داغ است
مي کند از قدح لاله تراوش صائب
که نصيب جگر از نعمت الوان داغ است