مي گلرنگ من آن روي چو گلنار بس است
نقل من حرفي ازان لعل شکربار بس است
نيست چون سيل مرا راهنمايي در کار
کشش بحر مرا قافله سالار بس است
پرتو عاريتي نعل در آتش دارد
شمع بالين من از ديده بيدار بس است
قيل و قال است گران بر دل روشن گهران
طوطي آينه ام سبزه زنگار بس است
چون به حيرت زدگان است مرا روي سخن
طرف صحبت من صورت ديوار بس است
کارواني جهد از خواب به يک طبل رحيل
در شبستان جهان يک دل بيدار بس است
نبرد سبحه تزوير به صد راه مرا
کمر وحدت من حلقه زنار بس است
بي نيازست سخنور ز محرک صائب
خامه را ذوق سخن باعث گفتار بس است