ساحل بحر پر آشوب فنا شمشيرست
مد بسم الله ديوان بقا شمشيرست
از دم تيغ فنا بيجگران مي ترسند
ورنه روشنگر آيينه ما شمشيرست
لب پيمانه بود در نظر جرأت ما
گر به چشم تو دم صبح فنا شمشيرست
رگ ابري که به احسان چو گهربار شود
عرق خون کند از شرم سخا شمشيرست
نفس عيسوي اينجا گرهي بر بادست
دم جان بخش درين معرکه با شمشيرست
تا رسيدم ز خم تيغ شهادت به مراد
روشنم گشت که محراب دعا شمشيرست
نازکان از سخن سرد ز هم مي پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشيرست
نازکان از سخن سرد ز هم مي پاشند
بر دل غنچه، دم باد صبا شمشيرست
چون شجاعت نبود، تيغ کند کار نيام
جوهري مردي اگر هست، عصا شمشيرست
ضعف پيري فکند بيجگران را از پاي
دل چو افتاد قوي، پشت دو تا شمشيرست
هر که دارد سر پرخاش به ما، خوش باشد
خاکساري ز ره و دست دعا شمشيرست
صائب امروز کريمي که به ارباب سئوال
دم آبي دهد از روي سخا شمشيرست