عشق هر چند که در پرده بود مشهورست
حسن هر چند که بي پرده بود مستورست
هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد
گر بود صاحب صد ديده روشن، کورست
بود از زخم زبان خار بيابان جنون
نمک مايده عشق ز چشم شورست
جگر ديدن عيب و هنر خويش کراست؟
زشت اگر پشت به آيينه کند معذورست
مي دهد قطره و سيلاب عوض مي گيرد
شهرت بحر به همت غلط مشهورست
به سخن دعوي حق را نتوان برد از پيش
هر که سر در سر اين کار کند منصورست
سپري زود شود زندگي تن پرور
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست
حسن از ديدن آيينه نمي گردد سير
آب سرچشمه آيينه همانا شورست
يک کف خاک ز بيداد فلک بي خون نيست
گر شکافند جگرگاه زمين يک گورست
سيري از شور سخن نيست دل صائب را
تشنگي بيش کند آب چو تلخ و شورست