در ره عشق، قضا کور و قدر بيخبرست
مي دهد هر که ازين راه خبر، بيخبرست
از سرانجام دل، آگاه نباشد عاشق
شعله از عاقبت سير شرر بيخبرست
در سر دل تو چه داني که چه دولتها هست؟
صدف پست ز اقبال گهر بيخبرست
عشق با جرأت گفتار نمي گردد جمع
طوطي از حسن گلوسوز شکر بيخبرست
لذت سوده الماس نمي يابد چيست
بس که از لذت داغ تو جگر بيخبرست
از گرانجاني خود پشت به کوه افکنده است
کشتي از قوت بازوي خطر بيخبرست
چون نسوزد جگر سنگ به نوميدي من؟
که عقيق تو ازين تشنه جگر بيخبرست
قدح تلخ مکافات کند مخمورش
شم مستي که ز ارباب نظر بيخبرست
آن که بر بيخبري طعن زند مستان را
خبر از خويش ندارد چه قدر بيخبرست
ناله اي کز سر در دست، اثرها دارد
چون نواهاي تو صائب ز اثر بيخبرست؟