راز من نقل مجالس ز صفاي گهرست
همچو آيينه مرا هر چه بود در نظرست
زين چه حاصل که رخ يار مرا در نظرست؟
چشم حيرت زدگان حلقه بيرون درست
توشه برداشتن آيينه سبکباران نيست
جگر خويش خورد هر که به ما همسفرست
به خموشي چمن آرا لب مرغان را بست
سنگ دندان پريشان سخنان گوش کرست
تکيه بر دوستي ساخته خلق مکن
کاين بنايي است که ناساخته زير و زبرست
پنبه بر داغ دل هر که گذاري امروز
تيغ خورشيد قيامت چو برآيد، سپرست
هر که در چشمه سوزن سفر دريا کرد
سفرش باد مبارک که حديدالبصرست
شکرابي که ازان عيش رقيبان تلخ است
به مذاق من دلسوخته شير و شکرست
خار را تشنه جگر سر به بيابان ندهد
هر که چون آبله در راه طلب ديده ورست
گر چه موي کمر و رشته جان باريک است
جاده حسن سلوک از همه باريکترست
صائب اين آن غزل حضرت سعدي است که گفت
عشقبازي دگر و نفس پرستي دگرست