سنگ در ديده ارباب بصيرت گهرست
خاک در پله ميزان قناعت شکرست
حسن را نشو و نما از نظر پاک بود
آبروي چمن از شبنم روشن گهرست
ديده بد به تو اي ترک ختايي مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونين جگرست
کشتي از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نيست کسي را که پريشان نظرست
از فضولي است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهي کرد مقامش کمرست
آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقي
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست
مي کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حديدالبصرست