خط شبرنگ کز او حسن بتان از خطرست
چشم عيار ترا پرده گليم دگرست
نيست از آب گهر بر جگر تشنه لبان
از لب لعل تو داغي که مرا بر جگرست
نااميدي است به پيغام لباسي خرسند
ور نه از يوسف ما باد صبا بيخبرست
دولتي را که بود بال هما باعث آن
پيش ارباب بصيرت به جناح سفرست
چه خيال است ز ما خاطر خاري شکند؟
پاي پر آبله سوختگان ديده ورست
زنگ افسوس بود قسمتش از نقش و نگار
هر که چون آينه و آب، پريشان نظرست
ديده حسرت غواص نفس باخته اي است
هر حبابي که درين قلزم خون جلوه گرست
طالع شبنم بي شرم بلند افتاده است
ورنه از دامن گل دامن ما پاکترست
در شکرزار قناعت نبود تلخي عيش
ديده مور درين باديه تنگ شکرست
شکوه از سنگ ندارد گهر ما صائب
هر شکستي که به گوهر رسد از هم گهرست