نيست آرام در آن دل که هوس بسيارست
شررآميز بود شعله چو خس بسيارست
دل بي وسوسه از گوشه نشينان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسيارست
هر قدم اري و هر خار زبان ماري است
آفت دامن صحراي هوس بسيارست
بر تهيدستي ما خنده زدن بيدردي است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسيارست
باعث رنجش ما يک سخن سرد بس است
دل چون آيينه را نيم نفس بسيارست
ناقه و محمل و ليلي همه بي آرامند
اثر شعله آواز جرس بسيارست
از تماشاي گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سينه غواص نفس بسيارست
بر جگرسوختگاني که درين انجمنند
سينه گرم مرا حق نفس بسيارست
از بدان فيض محال است به نيکان نرسد
حق بيداري دزدان به عسس بسيارست
در پي قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسيارست