تا ترا چون دگران ديدن ظاهر کارست
چشم بر روي تو چون آينه بر ديوارست
از فضولي است ترا ديده بينش پر خار
ورنه عالم همه يک دسته گل بي خارست
عالم از سنگدلان قلزم پر کهساري است
کشتي نوح درين ورطه دل هشيارست
نفس آهسته برآور که نمي ريزد گل
در رياضي که نسيم سحرش بيمارست
چه غم از زير و زبر گشتن ما دارد عشق؟
نقطه آسوده ز سرگشتگي پرگارست
اي کز اسلام به گفتار تسلي شده اي
کمر خدمت مردم چه کم از زنارست؟
رگ سنگ است ترا هر سر مو از غفلت
با چنين بار، گذشتن ز جهان دشوارست
خوان آراسته را نيست به سرپوش نياز
سر بي مغز گرفتار غم دستارست
پاي بيرون منه از گوشه عزلت زنهار
که بلاهاي سيه سايه پس ديوارست
بار عالم همه بر خاطر بينايان است
سوزن از کار فتد رشته چو ناهموارست
دل افگار سيه مي شود از سرمه خواب
چشم بيمار چراغ سر اين بيمارست
آسمان را غمي از مردن بيکاران نيست
نخل بي بار به دوش چمن آرا بارست
از دو سر کار کسي بسته نگردد هرگز
خنده غنچه پيکان ز لب سوفارست
طاعتي نيست که در پرده خاموشي نيست
ترک گفتار درين بزم، سر کردارست
هنر آن است که در پرده نمايان باشد
جوهر از آينه بيرون چو فتد زنگارست
هوس گنج ترا در دل ويران تا هست
خار اين وادي خونخوار زبان مارست
آنچه شيرازه جمعيت دل مي داني
به سراپرده وحدت چو رسي زنارست
غم عالم ز دلم کوه غم او برداشت
اين چه فيض است که در دامن اين کهسارست
سپري نيست به از مهر خموشي صائب
هر که را جان و دل از تيغ زبان افگارست