خواجه بيتاب در اظهار زر و مال خودست
نعل طاوس در آتش ز پر و بال خودست
خبر از حال کسي نيست خودآرايان را
همه جا ديده طاوس به دنبال خودست
مي کند زلف سپرداري حسن از آفات
چتر طاوس خودآرا ز پر و بال خودست
آفت چشم ز پي جلوه رنگين دارد
پر طاوس درين دايره پامال خودست
گر شود زير و زبر هر دو جهان، چون طاوس
حسن مشغول تماشاي پر و بال خودست
پر طاوس به صد رنگ برآيد هر روز
پاي طاوس درين دايره بر حال خودست
چون سکندر جگر تشنه ز ظلمات آرد
هر که نازنده به بخت خود و اقبال خودست
خانه پر شهد چو گردد مگس آواره شود
آفت خواجه مغرور، هم از مال خودست
رنج باريک تو از فربهي اميدست
حرص را دام بلا رشته آمال خودست
پاکي از قيد بدن مي کند آزاد ترا
بد گهر خار و خس ديده غربال خودست
در خزان خون نخورد بلبل دورانديشي
که سرش فصل بهاران به ته بال خودست
برندارد سر از آيينه زانو هرگز
صائب از بس خجل از صورت احوال خودست
چشم پوشيده شود روز قيامت محشور
بس که صائب خجل از نامه اعمال خودست