شبنم غنچه بيدار دلان چشم بدست
صيقل سينه روشن گهران دست ردست
خودنمايي چه بلاهاي نمايان دارد
ايمن از زنگ بود آينه تا در نمدست
به دل پاک نظر کن نه به دستار سفيد
سطحيان را نظر از بحر گوهر بر زبدست
پيش ازين خانه صياد ز خاروخس بود
اين زمان خرقه پشمين و کلاه نمدست
در دل هر که حسد نيست غم دوزخ نيست
تخم آن آتش جانسوز شرار حسدست
ما ازين هستي ده روزه به جان آمده ايم
واي بر خضر که زنداني عمر ابدست
مرگ را بيخبران دور ز خود مي دانند
چار ديوار جسد در نظر من لحدست
نيست در عالم ايجاد به جز تيغ زبان
بيگناهي که سزاوار به حبس ابدست
نيست در چشمه خورشيد غباري صائب
چشم کوته نظران پرده نشين رمدست