عشق بيتابي ذرات جهان را سبب است
زردي چهره خورشيد ز درد طلب است
يک زمان بي دم گرم و نفس سرد مباش
که ز انفاس، همين يک دو نفس منتخب است
مگشا لب به شکرخند که در عالم درد
رخنه مملکت دل، دم صبح طرب است
چون صدف هر که به دريوزه دهن باز کند
گر چه در آب گهر غوطه زند، خشک لب است
دل ز بيداري شب، زنده جاويد شود
چشمه خضر نهان در ته دامان شب است
ماه و خورشيد بود شمع ته دامانش
سر زلفي که سيه روزي ما را سبب است
سبز تلخي نتوان يافت به شيريني تو
گوشه چشم ترا چاشني کنج لب است
چه کند صائب مسکين نگدازد چون موم؟
روزگاري است که دربند گران ادب است