زان دم تيغ که از آب بقا سيراب است
آب بردار که صحراي فنا بي آب است
پير کنعان نظر از راه نظر بستن يافت
چشم پوشيدن اين طايفه فتح الباب است
طوق زنجير، گريبان سورست مرا
موي چون تيغ زند بر تن من، سنجاب است
تا رسيده است به آن موي کمر پيچيده است
رشته جان من و موي کمر همتاب است
ذره اي نيست در آفاق که سرگردان نيست
اين محيطي است که هر قطره او گرداب است
اشک در ديده شرابي است که در جام جم است
داغ بر سينه چراغي است که در محراب است
فارغ از دردسر منت تعميرم ساخت
صندل جبهه ويرانه من سيلاب است
حيف و صد حيف که از آب مروت خالي است
اين همه کاسه زرين که بر اين دولاب است
خواب و بيداري آگاه دلان نيست به چشم
شب اين طايفه روزي است که دل در خواب است
تا گرفته است ز لب مهر خموشي صائب
گوش اين نغمه شناسان، صدف سيماب است