لاله روشنگر چشم و دل سودايي ماست
ديدن سوختگان سرمه بينايي ماست
شد تهي دامن صحراي ملامت از سنگ
عشق بيرحم همان در پي رسوايي ماست
چشم ديوانه نگاهان ادب آموز شده است
اين چه شرم است که با ليلي صحرايي ماست
خار در ديده ارباب هوس مي شکند
ورنه خط جوهر آيينه بينايي ماست
کوهکن کيست که با ما طرف بحث شود؟
بيستون سنگ کم پله رسوايي ماست
نوبر شکوه نکرد از دل آزرده ما
دل بيرحم فلک داغ شکيبايي ماست
شوخ چشمي که کند زير و زبر عالم را
نقش ديوار پريخانه تنهايي ماست
بوي گل را نتوان در گره شبنم بست
چشم خونبار، کباب دل هر جايي ماست
مي گشايد رگ الماس به مژگان صائب
شوخ چشمي که نهان در دل شيدايي ماست