از زمين اوج گرفته است غباري که مراست
ايمن از سيلي موج است کناري که مراست
چشم پوشيده ام از هر چه درين عالم هست
چه کند سيل حوادث به حصاري که مراست؟
کار زنگار کند با دل چون آينه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاري که مراست
نيست ممکن که مرا پاک نسازد از عيب
از سر زانوي خود آينه داري که مراست
جان غربت زده را زود به پابوس وطن
مي رساند نفس برق سواري که مراست
دارد از گلشن فردوس مرا مستغني
زير بال و پر خود باغ و بهاري که مراست
نيست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباري که مراست
خضر را مي کند از چشمه حيوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماري که مراست
يد بيضا سيهي از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاري که مراست؟
حيف و صد حيف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراري که مراست
گل بي خار ز خار سر ديوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاري که مراست
مي کنم خوش دل خود را به تمناي وصال
سايه مرغ هوايي است شکاري که مراست
نيست در عالم ايجاد فضايي صائب
که نفس راست کند مشت غباري که مراست