بي طراوت نشود سرو جواني که تراست
در شکر خواب بهارست خزاني که تراست
برنيايد به زبان با تو کس از خوش سخنان
مي کند قطع سخن تيغ زباني که تراست
گل چسان چهره شود با تو، که ياقوت بود
سنگداغ از رخ چون لاله ستاني که تراست
چين ز ابروي گرهگير تو خط هم نگشود
کار شمشير کند موي مياني که تراست
ادب عشق مگر مانع جرأت گردد
ورنه پر بوسه فريب است دهاني که تراست
تشنه فکر تو صائب جگري نيست که نيست
تا به جوي که رود آب رواني که تراست