شور در دل فکند لعل خموشي که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشي که تراست
از لطافت، سخني چند که در دل داري
مي توان خواند ز لبهاي خموشي که تراست
خواب را شوخي چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشي که تراست؟
صرف خميازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشي که تراست
اي بسا روز عزيزان که سيه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غاليه پوشي که تراست
سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشي که تراست
چه بهشتي است که ايمان به گرو مي گيرد
از فقيران، نگه باده فروشي که تراست
طرف دعوي صائب مشو اي بلبل مست
که دو هفته است همين جوش و خروشي که تراست
نيست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون مي تلخ درين ميکده جوشي که تراست