از لب خشک صدف ريزش نيسان پيداست
خشکي بحر ز سر پنجه مرجان پيداست
نامه اي نيست که عنوان نشود غمازش
کرم و بخل ز پيشاني دربان پيداست
داغ سوداي تو از سينه سودازدگان
چون سيه خيمه ليلي ز بيابان پيداست
آنقدرها که نگين دان به نگين مشتاق است
بوسه را جاي در آن غنچه خندان پيداست
مي دهد رخنه ديوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گريبان پيداست
از دل سوخته ما اثري پيدا نيست
دانه هر چند ازان سيب زنخدان پيداست
هر که ديده است ترا، قدر مرا مي داند
حسن سعي چمن آرا ز گلستان پيداست
شبنمي را نتوانست نهان کردن گل
از گل روي تو مي خوردن پنهان پيداست
خبر از وحشت نخجير دهد جنبش دام
پيچ و تاب دل ازان طره پيچان پيداست
در دل خم مي پر زور نگيرد آرام
جوش گل از سر ديوار گلستان پيداست
نشود پرتو خورشيد نهان در ته ابر
نور واجب ز سراپرده امکان نيست
رتبه عاشق از ارباب هوس معلوم است
ديده شير چو آتش ز نيستان پيداست
نور فيض است که بر زنده دلان مي بارد
اين نه شمع است که از خاک شهيدان پيداست
بستن لب نشود مانع اظهار کمال
در صدف رتبه اين گوهر غلطان پيداست
بسته است آينه موي شکافان زنگار
ورنه از جبهه من حال پريشان پيداست
دل آزاده درين باغ اقامت نکند
وحشت سرو ز برچيدن دامان پيداست
ميزباني سفره دعوي نکند بيهده باز
شکوه و شکر ز پيشاني مهمان پيداست
مي دهد سادگي دل خبر از آزادي
صافي شست ز بيرنگي پيکان پيداست
فکر رنگين تو صائب ز خيالات دگر
چون گل سرخ ز خاروخس بستان پيداست