ريخت دندان و هواي مي و پيمانه بجاست
مهره برچيده شد و بازي طفلانه بجاست
دل سياه است اگر گشت بناگوش سفيد
پا اگر نيست بجا، لغزش مستانه بجاست
خارخاري به دل از عمر سبکرو مانده است
مشت خار و خسي از سيل به ويرانه بجاست
آسيا گر چه برآورد ز بنيادش گرد
هوس نشو و نما در گره دانه بجاست
نسبت شوق به هجران و وصال است يکي
رفت ايام گل و شورش ديوانه بجاست
يار نوخط شد و آغاز جنون است مرا
شمع خاموش شد و گرمي پروانه بجاست
چشم من بر در و ديوار حرم افتاده است
نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست
گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب
همچنان رغبت شيريني افسانه بجاست