غزالان را ز وحشت باز دارد ديدن چشمت
به چرخ آرد زمين را چون فلک گرديدن چشمت
به بيداري چه خواهد کرد يارب با نظربازان
که خوابانيدن تيغ است خوابانيدن چشمت
ز خون خلق رنگين است چندان تيغ مژگانت
که مي گردد نگارين، دست از ماليدن چشمت
ز بستن ديده شهباز در فکر شکار افتد
کند در پرده مشق دلبري پوشيدن چشمت
نماند در ته ابر سيه برقي که شوخ افتد
نباشد لحظه اي افزون نگه دزديدن چشمت
نظر بازي که چشمت را به چشم آهوان سنجد
ترازوي دو سر قلب است در سنجيدن چشمت
عقيقي سازد از خون جگر سيماي زرين را
سهيل شوخ چشم از غيرت خنديدن چشمت
حقوق مردمي منظور افتاده است صائب را
وگرنه مي تواند بست چشم از ديدن چشمت