پيش ازين جانان حساب ديگر از من مي گرفت
همچو قمري طوق حکم من به گردن مي گرفت
گر به سير خانه آيينه مي رفت، از حجاب
اول از فرمان پذيري رخصت از من مي گرفت!
مي رود چون چاک در دلها سراسر اين زمان
پاکداماني که رو از چشم سوزن مي گرفت
اين زمان شمع نسيم صبحگاهي ديده اي است
چهره گرمي کز او آتش به گلشن مي گرفت
اين زمان فرش است در هر کوچه اي چون آفتاب
آن که روي خود ز چشم شوخ روزن مي گرفت
حسن روز افزون او مستغني از مشاطه بود
تا رخش آيينه از دلهاي روشن مي گرفت
اين زمان خوارم، وگرنه پيش ازين آن شاخ گل
همچو شبنم طفل اشکم را به دامن مي گرفت
سينه چاکي همچو گل مي گشت بر گرد دلم
غنچه اش روزي که سامان شکفتن مي گرفت
نيست اشک و آه را تأثير در سنگين دلان
ورنه دل آتش ز سنگ و آب از آهن مي گرفت
ديده بودم اين پريشاني که پيش آمد مرا
صائب آن روزي که دل در زلف مسکن مي گرفت