جوهر شمشير غيرت پيچ وتاب از من گرفت
موج اين درياي ساکن اضطراب از من گرفت
نقطه سوداي من شد مرکز پرگار چرخ
اين کهن دولاب بي پرگار آب از من گرفت
حسن، عالمسوز گرديد از نگاه گرم من
چهره مهتاب، رنگ آفتاب از من گرفت
از دل خوش مشرب من موج شد مطلق عنان
کسوت سردرهوايي را حباب از من گرفت
بحر من در هيچ موسم نيست بي جوش نشاط
گريه شادي کند ابري که آب از من گرفت
بس که يکرنگ است با گلشن دل صد پاره ام
مي توان چون گل به آساني گلاب از من گرفت
خواب من صد پرده از دولت بود بيدارتر
خواب را در خواب بيند آن که خواب از من گرفت!
کيست گردون تا تواند کرد چنبر دست من؟
بارها سر پنجه خورشيد تاب از من گرفت
مي کند روز قيامت کوتهي، گر کردگار
درد و داغ عشق را خواهد حساب از من گرفت
در دل ويرانه من گنجها آسوده است
وقت آن کس خوش که اين ملک خراب از من گرفت
معني نازک به آساني نمي آيد به دست
موي گرديد آن ميان تا پيچ وتاب از من گرفت
چشم او را کرد صبر من به خون خوردن دلير
حسن در جام نخستين اين شراب از من گرفت
ديده بيدار گردد زود بر مطلب سوار
رفته رفته پاي بوسش را رکاب از من گرفت
شور من آورد صائب آسمانها را به وجد
بحر لنگردار هستي انقلاب از من گرفت