تا غبار خط به گرد عارضش منزل گرفت
آسمان آيينه خورشيد را در گل گرفت
اين قدر تدبير در تسخير ما در کار نيست
مرغ نوپرواز ما را مي توان غافل گرفت
پر برون آرد به اندک روزگاري چون خدنگ
هر که را درد طلب پيکان صفت در دل گرفت
دست گستاخي ندارد خار صحراي ادب
ورنه مجنون مي تواند دامن محمل گرفت
سبحه از ريگ روان سازم که دست طاقتم
سوده شد از بس شمار عقده مشکل گرفت
دست بردارد اگر از چشم بندي شرم عشق
مي توان از يک نگه تيغ از کف قاتل گرفت
بي تکلف مي تواند لاف خودداري زدن
هر که در وقت خرام او عنان دل گرفت
چون شرر رقص طرب در جانفشاني مي کنم
بس که چون صائب ز اوضاع جهانم دل گرفت