وقت خط کام از لب چون نوش مي بايد گرفت
درد اين ميخانه را سرجوش مي بايد گرفت
مي شود جان تازه از آميزش سيمين بران
تيغ را چون زخم در آغوش مي بايد گرفت
سرسري نتوان گذشت از آب جان بخش حيات
تيغ را چون زخم در آغوش مي بايد گرفت
تا نگردي بر گنه در خانه خالي دلير
صورت ديوار را با هوش مي بايد گرفت
با سبک مغزي کلاه فقر بر سر پينه اي است
زين سر خوان تهي سرپوش مي بايد گرفت
در صلاح اهل ظاهر مکرها پوشيده است
دور خود را زين چه خس پوش مي بايد گرفت
ساز باشد پرده بيگانگي در بزم مي
مطرب از گلبانگ نوشانوش مي بايد گرفت
محفل روشن ضميران جاي قيل وقال نيست
چون صدف در پيش دريا گوش مي بايد گرفت
تا بود ايمن ز سيلاب حوادث خانه ات
خانه خود چون کمان بر دوش مي بايد گرفت
دل ز شيريني به تلخي مي توان برداشتن
نيش اين وحشت سرا را نوش مي بايد گرفت
مدتي سجاده تقوي به دوش انداختي
روزگاري هم سبو بر دوش مي بايد گرفت
تا بود در جوش صائب سينه گرم بهار
ساغري زين باده سرجوش مي بايد گرفت