صبر دامان دل بيتاب نتواند گرفت
سد آهن پيش اين سيلاب نتواند گرفت
بيقراريهاي دل باشد به جا در عين وصل
بحر سرگرداني از گرداب نتواند گرفت
مانع از جولان نگردد بوي گل را برگ گل
پيش سالک عالم اسباب نتواند گرفت
ظالم از پيري نسازد دست کوتاه از ستم
رعشه تيغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
زاهد خشک از وصول معرفت بي بهره است
تنگ در بر شمع را محراب نتواند گرفت
ناخن دخل است کوتاه از سخنهاي متين
ماهي لب بسته را قلاب نتواند گرفت
با عزيزي دل ز غربت برگرفتن مشکل است
ابر آب از گوهر سيراب نتواند گرفت
پايه امنيت از هر منصبي بالاترست
دولت بيدار، جاي خواب نتواند گرفت
زلف گرد عارض او موي آتش ديده است
قرب گنج از مار پيچ و تاب نتواند گرفت
خط نمي سازد حصاري حسن عالمگير را
هاله ره بر پرتو مهتاب نتواند گرفت
در خم مي چون فلاطون معتکف هر کس نشد
داد دل را از شراب ناب نتواند گرفت
لذت ديدار نتوان يافت صائب از نقاب
ماه جاي مهر عالمتاب نتواند گرفت