سبزه خط صفحه رخسار جانان را گرفت
طوطي خوش حرف از آيينه ميدان را گرفت
بوسه را بر عارضش جا از هجوم خط نماند
سبزه بيگانه آخر اين گلستان را گرفت
خط مشکين نيست گرد آن عقيق آبدار
آه و دود تشنه ما آب حيوان را گرفت
نيست پرواي ملامت حسن وعشق پاک را
هاله در آغوش رسوا ماه تابان را گرفت
ساده کرد از بخيه انجم بساط چرخ را
صبح از تيغ که اين زخم نمايان را گرفت؟
باد چوگان اميدش خالي از گوي مراد
هر که از دست من آن سيب زنخدان را گرفت
آنچنان کز جوش سنبل، چشمه ناپيدا شود
پرده خواب پريشان چشم گريان را گرفت
راست بوده است اين که ريزد درد بر عضو ضعيف
خون ناحق کشتگان بحر، مرجان را گرفت
روي دست پرسش گردون مخور، کز لطف نيست
برق آتشدست اگر نبض نيستان را گرفت
مي شود گرداب حيرت حلقه چشم غزال
گر چنين خواهد سرشک ما بيابان را گرفت
اختياري نيست لطف عشق با سرگشتگان
گوي غلطان اختيار از دست چوگان را گرفت
بي نيازيهاي حق روزي که دامن برفشاند
گرد حاجت دامن صحراي امکان را گرفت
در چنين وقتي که مي بايد گزيدن دست و لب
صائب از ما چرخ بي انصاف، دندان را گرفت