وقت خط دل کام خود زان لعل روح افزا گرفت
در بهاران مي توان داد دل از صهبا گرفت
دست بيداد فلک را زود کوته مي کند
فتنه اي کز قامت رعناي او بالا گرفت
در کدامين ساعت سنگين ندانم کوه غم
در زمين سينه ما خاکساران جا گرفت
نيست در سوادگرانجان عشق خوش سوداي ما
مي توان از ما دو عالم را به يک ايما گرفت
دامن ريگ روان را خار نتواند گرفت
دست خالي ماند هر کس دامن دنيا گرفت
خوشه گوهر عوض داد و همان شرمنده است
قطره چندي که ابر ما ازين دريا گرفت
شور بالادست ما بر طاق نسيان مي نهد
هر شرابي را که بايد پنبه از مينا گرفت
گر چه چون ساحل سلاح من سپر افکندن است
مي توانم تيغ موج از پنجه دريا گرفت
خانه دلگير را درمان به صحرا مي کنند
چيست يارب چاره آن دل که از صحرا گرفت؟
همت پست است دامنگير ما بي حاصلان
ورنه کوه قاف را در زير پر عنقا گرفت
بود صائب تيغ کوه بيستون بي آب و تاب
اين شرار از تيشه من در دل خارا گرفت