زهرخند اي دل که دور گريه مستانه رفت
روزگار دار و گير شيشه و پيمانه رفت
مي شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالي هر که در ميخانه رفت
دانه مي گويند بعد از کاه مي ماند بجا
خرمن اميد ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گريه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهري از کيسه ويرانه رفت
بار قتل خود به دوش ديگران نتوان نهاد
در ميان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهي دردسر مي داد، ازين بتخانه رفت
مي کند جا در ضمير آشنايان سخن
هر که چون صائب به فکر معني بيگانه رفت