چون قلم مد حيات من به قيل وقال رفت
هستي بي مغز من در وصف خط وخال رفت
حلقه ديگر به زنجير جنون من فزود
ساق سيمين تو تا در هاله خلخال رفت
بال و پر در بزم وحدت پرده بيگانگي است
از ميان عاشقان پروانه فارغبال رفت
بر مگس هرگز نرفت از دامگاه عنکبوت
بر دل من اين ستم کز رشته آمال رفت
مي کند خار علايق کاهلان را ميخ دوز
وقت آن کس خوش کز اين وادي به استعجال رفت
تنگ چشمي بس که در دوران ما گرديد عام
آب نتواند برون از چشمه غربال رفت
در بساط من نخواهد جز کف افسوس ماند
باقي عمرم اگر خواهد به اين منوال رفت
چون سکندر زنگ نوميدي گرفت آيينه اش
هر که در ظلمت به نور اختر اقبال رفت
گر ثبات عالم صورت به اين آيين بود
خواهد از آيينه تصوير هم تمثال رفت
آه کز عارض، سياهيهاي موم من تمام
از سيه کاري به خرج نامه اعمال رفت
دل ز خال زير زلف او گرفتن مشکل است
در شب تاريک نتوان دزد را دنبال رفت
از لب اظهار مي گردد سبک درد گران
از بدن بيرون تب سوزان به يک تبخال رفت
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد وحيد
بود با يوسف دل يعقوب فارغبال رفت